چه سخاوت گسترده ای از خوان رب العزه بر بنده ای حقیر که طعم ناب زر شدن را حتی بر این خاکی مفلوک برای لحظاتی هم که شده بچشاند تا خواستن در تمام وجودش شعله ور شودو تشنه و تشنه تر بدنبال بازهم اینگونه بودن...و این موهبتی است از خدای بزرگ بر بنده اش و ... شاکریم
و بی معنی شدن بعضی کلمات: مانند احساس گذر زمان، مانند من، مانند گرسنگی، مانند تشنگی، مانند دوست داشتن.... اما صبر کنید، نه اشتباه کردم ، دوست داشتن ، عجب دوست داشتن چقدر این کلمه وسیع است و چه سایه گسترده ای دارد... عجب اینبار چقدر زیبا دارد نقش ایفا می کند چقدر باوقار و چقدر اینبار باعظمت ظاهر شده. دوست داشتنی به اندازه تمام درک اون لحظات گویی زمان هم متوقف شده چون رهگذری بر کنار جاده ایستاده تا شکوه رستن، بزرگی آزادی و عظمت دوست داشتن را بنگرد....آری آری دوست داشتنی متفاوت و برتر از عشق.
و این تمام معنای آزادی است. و بازهم فهمیدن معنایی دیگر از شعر سعدی: من آزادی نمی خواهم که با یوسف به زندانم ...
و نفی خود ، و نفی محیط و نفی خواستنهای لحظه ای ... لحظات کمی نیستند. اینجا تازه بعضی کلمات جان می گیرند مانند شکوه، مانند عظمت، مانند شکوفایی، مانند رَستن، مانندرُستن و قرب آری قرب... قرب حق از حبس هستی رستن است.
با این همه توصیف که باید گفت لحظات سنگینی باید باشد، که برعکس لحظات سبک شدن انسان است، تضادی زیبا در نتیجه چرا که جزو لحظات پرکشیدن انسان است، دقیقا زمانهایی است که انسان کارهای خدای گونه انجام می دهد. چرا که گاهی انسان برای انسان شدن عبادتی در خور معبود انجام می دهدو گاهی کاری خدای گونه انجام می دهد این مرحله شاید گامی بالاتر از عبادت باشد یا گونه ای متفاوتتر و پله ای بالاتر از عبادت چرا که کاری خلیفه الهی انجام می دهد.
لحظات شکل گیری یک فرد اصلا معنا شدنش و بالیدنش به سویی رفتن که همه طبیعت و حتی خود خودا نیز موافقش هست.
گویا یک مطلبی متفاوت بیان می کنه که دلش و خودش دوتایند و جالبتر اینکه در میان جمعیه که هواسش جای دیگس شاید بشود اینطوری هم تعبیر کرد که رسالت کلمه که منحصر به یک جا نیست و دنیای معنی به قول شمس تبریزی بسیار فراخ است که توانسته هوش شاعر رو به عالمی دیگر ببرد . حضوری غایب و سیری عرفانی بدنبال دوست داشتنی در عالم معنا که تنها راه رفتنش هم همین است . گاهی کلمات کنار هم که قرار می گیرند دنیایی از معنا تشکیل می دهند و دقیقا قسمتی از شما رو با خود می برند که شمایید یعنی فهمیدنید به معنای مجرد کلمه یعنی شعورید و در نهایت ساخته شدنید. جسم که بیچاره در اینجا فقط تفالست و ببینید در این مجلس انس چه ترکتازی زیبایی بین روح و فهمیدن که صیقلی از جنس شعور خدای گونه دارد می خورد.
داشتم از مجلس انس خودم می گفتم ، از همراهی کلمات و قلم و مرکب و مطلب و من، حتی من هم خودم را همراهی می کرد. تازه می فهمم که سعدی بیچاره در اون شعرش که می گه : هرگز وجود حاضر غایب شنیده ای من در میان جمع و دلم جای دیگرست.
بگذریم افسار کلمات سرکشی خاص خودش را دارد و من که این همه در برابر کلمه و کنترلشون عاجزم کاری نمی تونم بکنم جز گذشتن.
و من هی تمرین می کنم برای رسیدن و خودم دوست دارم صادقانه اعتراف کنم که هی شکست می خورم.
شاید بگویید که چقدر پررویی که پس از این همه شکست بازم انجامش می دی .برای همین اسم این همه شکست رو عوض کردند گذاشتند: تمرین.
به شکستهای پیاپی می ماند که هر کدام تجربه است شیرین و نیازی است برای رسیدن.
این نشدنها رو سالهاست که عاشقانه برای شدنش تلاش می کنم.
اما هر لحظه من خودم رو زیر باری می بینم که با اجرای هر حرکتی هی خلاصتر می شوم. و این تلاطم رو سالهاست که دوست دارم.
من ایستاده در وسط این شدنم ساکت و پرهیاهو، هی نفس عمیق می کشم و منتظر نتیجه، نتیجه هر لحظه ، نتیجه در یک بحث فقط یک بار اتفاق می افتد اما اینجا هر جزئی نتیجه ای ببار می آورند. و اون نتیجه نهایی را باید یک اسمی برایش بگذاریم مانند نتیجه النتایج نمی دانم مهمم نیست.
انگار این بار لباسی متفاوت و فاخر برتن می کند ، انگار رسالتی متفاوت یا نقشی متفاوتتر بر عهده اش گذاشتند و با حضورش معنی می دهد، و معنی جان می گیرد.
من حضور همه عواملی که به انسان برای آفریدن انرژی می دهند رو احساس می کنم، حتی حضور حضور را، حضور کلمه را که جان می گیرد
می بینید چه همراهانی من با خودم در تنهایی خودم دارم می بینید چه جمع تنهای شلوغیم، می بینید چه سکوت پر هیاهوییه.
خیلی تلاش می کردم که تمام تجربه ام را به کار بندم شاید بهترین کارم رو بتونم خلق کنم حسی که سالها در حین انجام کار مانند دوستی همراه همراهیم می کرد، نفس در سینه حبس، تمرکز، اعتماد به خود، و توکل به خدا
قلمم بعد از ساعتها- یعنی بعد از سالها- رام دستم شده بود و من متحیر که چگونه کلمات در این بین جان می گیرند.
قلمم در دستم بود، مثل همیشه صفحه ترکتازی من کاغذی سفید بود و مرکبی سیاه و بازی قلم بین هر دو و من به کارگردانی می ماندم که برروی او نقش می آفریدم.
سبزه 10 تیر 92